مسافری خسته كه از راهی دور می آمد،به درختی رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدری اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادويی بود،درختی كه می توانست آن چه كه بر دلش می گذرد برآورده سازد...!
وقتی مسافر روی زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب می شد
اگر تخت خواب نـرمی در آن جا بود و او می توانست قـدری روی آن بيارامد.
فـوراً تختی كه آرزويـش را كرده بود در كنارش پديدار شـد !!!
مسافر با خود گفت:چقدر گـرسـنه هستم.
كاش غذای لذيـذی داشتم...
ناگهان ميـزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد.
پس مـرد با خوشحالی خورد و نوشيد...
بعـد از سیر شدن،كمی سـرش گيج رفت و پلک هايش به خاطـر خستگی و غذايی كه خورده بود سنگين شدند.خودش را روی آن تخت رها كرد و در حالـی كه به اتفـاق های شگفت انگيز آن روز عجيب فكر میکرد با خودش گفت: قدری می خوابم.
ولی اگر يک ببر گرسنه از اين جا بگذرد چه؟
و ناگهان ببری ظاهـر شـد و او را دريد...
هر يک از ما در درون خود درختی جادويی داريم كه منتظر سفارش هايی از جانب ماست.
ولی بايد حواسمان باشد،چون اين درخت افكار منفی،ترس ها،و نگرانی ها را نيز تحقق می بخشد.
بنابر اين مراقب آن چه كه به آن می انديشيد باشيد...
مردم اشتباهات زندگی خود را روی هم می ریزند و از آنها غولی به وجود می آورند که نامش تقدیر است
چه افسانه ی زیبایی